میان این همه درخت
بلوط
کوه را بیشتر دوست دارد
من تو را
مانده ام این همه غرور از کجا اورده ای....
میان این همه درخت
بلوط
کوه را بیشتر دوست دارد
من تو را
مانده ام این همه غرور از کجا اورده ای....
سنگ های زیادی
از من خانه ساخته اند
برگ های زیادی از من
گل
تارهای زیادی در دهانم
موسیقی نواختند
سال ها سپری می شوند
و پاییز
با برگ های سبز تو پاییز می شود
هنوز مانده ام
میان این همه فاصله با تو
هزار نقطه
برای پر کردن جای خالی ات
کافی نیست
وقتی این سطر
اخرش باشد
برسد به دست ...
ای نامعلوم نا کجا اباد
خانه ای که ساخته ای
سقف ندارد
وهر روز بارانی از من
گل های قالی را اب می دهد
چقدر دسته گل گرفته باشم
برایت خوب است ؟
............................................................................................................................................................................................................
به
در این هفته ای که گذشت در شهر کوچک من چند دختر جوان خود کشی کردند یا کشته شدند
به جاده ها مشکوکم
مرا به تو می رسانند
اما تو همچنان در را بسته ای
بر می گردم
تکرار می شوی در امتداد قدم هایم و
زنانی
که بی تفاوت از کنارم میگذرند
انها
از همین جاده رفته اند
مثل تو
که حلق اویز شده بودی
مادرت هنوز می گوید
شلوار کوتاهت به زمین رسیده بود
دو باره بر می گردم
همین جاده
جاده
انها از همین جاده رفته بودند....
تاقچه هم عادت دارد
مثل زنها که عادت دارند
مثل من که عادت دارم شعر بنویسم
خون و شعر دو یار جدا نشدنی از هم اند
روی تاقچه همیشه چیزی هست
که از دست هایت خبر بیاورند
گلدان
لیوان نیم خورده اب ....
یا دفتری پر از نانوشته هایت
یا قبض اداره مالیات بر در امد عباس صفاری
به نازکی پرده
که عادت دارد
به انگشتانت
من هم زخم برمی دارم
ازماندن میان جنگل و شبیه شدن به روباهی پیر
تاقچه ای شده ام برای بار گذاری ...
مثبت
منفی
مشترک مورد نظر جغرافیای چهارجهت ....
بهار که بیاید
قرار می گذاریم روی سیم های خار دار بنشینیم
روی طناب لباس های خیس
روی شاخه ی درختانی که ارزویشان
پرواز ما بود
و خون از رگ هایمان بزند بیرون
نه سیم های خاردار
سرما را راندند
از باغ
نه طناب های لباس
از هجوم باد جان به دربردند
بگذار انها بگویند
بیهود اواز می خوانند
گنجشک ها
اما شکوفه های سیب که دروغ نمی گویند !
برف های سیاه زمستان....
خبر رسید و ما فهمیدیم
عروس دریا شدی
بیچاره ماهی کوچولو
که حالا کنار مانشسته است
پیوستن رود به دریا را دست نیافتنی میداند
به او گفتیم
از تنگه ای که ما رفتیم
نهنگ های بسیاری به ارامش رسیده اند
اما خون هنوز بوی مرگ
نمی دهد
و ما رفتیم
او مانده است میان ابر های دلهره
و تو پولک هایت می درخشند
هنوز...
درد از سر بی قراری نیست
مگر ما کم قرار گذاشته بودیم
برویم تا خیابان ازادی!
حالا که درختان بالا تر از سرو
نگاهشان پای بوته ی گلی زرد ریشه دوانده است
من هم قرار می گذارم
با حوری دختر همسایه پدر بزرگ
گور پدرش
هنوز خیال می کند اتش بیار دروازه ی بهشت است
بعد از این همه گندم خوردن
وبه اسیاب رفتن
فرق بوسه ی داغ ونان داغ را بلد نیست
.....
تابستان را
با خود اوردیم
گذاشتیم لای در بماند
وگرنه امان میبریدیم
دست های مادرم سرد سرد شده بود
باران بارید
دست های ما برای نجات بالا رفت
ما غرق می شدیم
دست ها را پایین اوردیم...
فرشته نمی شوی
بال در بیاوری
روی سرم
خورشید دارد مغزم را می خورد
اه شیطان!
چه دستان دل انگیزی داری...
تمام کاموا های جهان را
پیراهن تن ات میکنم
تا تمام گل ها
درقاب پیراهنت سر خم کنند به زنجیره ای کاموایی
نه زنجیر اهنی
نه سنگ ها
نه گلوله ها
که این خاک ارثیه ی نانوشته در قباله ی کدام ادمی است
که از حماسه های واهی تکه تکه می شوی ؟
حالا تو هی سرانگشتانت را خونی کن
شاید گلی سرخ شود!
برادرانت را بگو
زمین دختر باکره ای نیست
که برایش گریه کنید....
اب خواستن از دریا
چیزی شبیه کلاغ های سفید است
در زمستان
انقدر که بیگانه باشی
کوه به کوه می رسد
یاشبیه من که در راهم
با دودست بیرون امده از سینه
بگذار برگردیم
همانجا
که هزار کوه روی شانه هایم بود
و درختانی که در تو به ارامش رسیده اند
مادر می گفت
گندم ها را
دردستانت فشار نده
خون می چکد از انها
حا لا می فهمم پدر خون دل خورده بود...
بالا بیاور
بالا
بالاتر
دامنت را
گلی سرخ
چشم به راه باد است
دنا...
من وتو باهم بودیم
من که میرفتم
تا تو
تو که میرفتی تا من انقدر بلندبلند بخندم
که گریه ام بگیرد درتو
حالا پشت ثانیه ثانیه پلک زدنت
کبریتی درمن روشن است
و رویای پریدن
روی شاخه ی درخت
دستانت که دوبال پرنده اند
در من
در تو
چگونه به اواز ققنوس رسیدند...
سلول های خاکستری
سلولهای خاکستری مغز
دراجاق های خاموش
دریخچال های خالی احساس
وقتی که گم می شوید درغبار بیابان
در حجم هندسی واژه های تو خالی
دیگر بجای شعر
خاکستر وخا شاک به من می رسد .....
دیوانگی هم عالم خودش را دارد
مثل انار که دانه دارد
مثل سیب
که نیمه ی ان روی صفحه ی سفید
شبیه دل ادم است
انار که می شکند
دل ادم هم
حالا کدام دیوانه دست به یقه ی دنیا شده است
که تو را بگیرد ازمن
و سینه ات ابستن شود از دو انار شکسته
دو سیب روی صفحه ی کاغذی مات
از رویا روی شاخه ی درخت حیا ط که پریدم
دیوارها بلندتر از دیوانه ها بودند
باید دیوانه می شدم
امروز هفت شنبه
سال اول زمستان ادم هاست ...
سیگار هایی که کشیدم
پسران من بودند
دختران به دنیا نیامده ام
دود می خورند
زنی که نامش شعر است
دربستر من خودش را خیس می کندو
سر در می اورد
از امریکا و اروپا
حتی به فرانسه عشق می بازد
در خواب با فشنگ یه قل دو قل بازی می کند
بیدار که می شود
تفنگ می شود روی سینه ی دشمن
دشمن یعنی کشتن
به احترام دموکراسی کلاه از سر بر داشتن
و البته
هرگز فراموش نخواهد کرد
نیمه ی گمشده اش رفته است اهواز
اهو بیاورد
یا رفته است شیر بیاورد از شیراز
وبهشت ...
روی طاقچه ی عادت زنانگی اش مانده است
وتو نمی توانی انکار کنی
جهان
یا سگی اش را روی دوش میمون جا خواهد گذاشت
درست شبیه ان شاعر که در باز گشت
پا جای پای خود می گذاشت
زنی شبیه من ....
صبح ات بخیر
خاطره ی همیشه پاییز
هنوز توی همان خیابان
که به هم رسیدیم
و برگی روی شاخه ی درختانش نبود
نشسته ام
من که چیزی نمی بینم
به جان دوستی مان
اما می گویند
بهار که از اینجا گذشت
سراغ تو را گرفت...
...................................
دلتنگی هایت را
بگذار روی بالش ات
شاید روزی سر به زمین بگذارم
روی پر پرندگانی که با تو خوابیدند...
چند کار کوتاه
۱
شمشیر بلندی است
خیابانی که از من می گذرد
هر روز
..............................
۲
قرار نیست ماه به زمین بیاید
تا عاشق بشوم
گاهی دیدنش توی پنجره
یا هنگامی که از کوچه می گذرد
زیر چشم های شهوانی پسر همسایه
کافی است...
.........................
۳
راه درازی نیست
تا عاشقانه هایت را به یاد بیاورم
اگر این پاییز بگذارد
برگ هایش را لمس کنم
.............................
۴
دوربین مخفی زیاد شده
بگذار راز عاشقیمان را بر ملا کنیم
لیلی...
جاده ها گاهی سر به هوایند
گاهی سر به زیر
نه انچنان که دستانت به ماه برسند
نه دفینه های گم شده
نه من
که ته این گودال افتاده ام و
هی نفس می کشم از زور زندگی
راهی نیست
تنها با خیالت که شاعرانه است
دوستت دارم
بی انکه زندگی کرده باشم...
تنها در راه فرار
میشود به کوچکی دستهای تو رسید
و اخم نشسته به پیشانیت
جهان سوراخ است
انقدر که رویا های نداشته اش را الک کند
و
شعرهای بند تمبانی را
که گربه ها به دم موش ها بسته اند
هیج سوراخی پر نخواهد شد
حتی
اگر
زاییدن پرنده های باکره
در دستان تو شکل بگیرد
خانه جای خالی تو نیست
حتی اگر عکس هایت را بردارم
-باغ را
گذاشته ای روی دیوار
و پروانه یا گنجشکی که پر می زند دور سرت
اما نیست -
ومن کنارت ایستاده ام
حالا نه
چای دم کرده
وقوری که با تو نفس می کشد
یا بشقاب هایی که انگشتانت را
درخشان می کنند
یا ملافه های سفید!
اینها می توانند نباشند
بگذار روزنامه ها بنویسند
کسی که عکس مرگ را گرفت